۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

قوی سیاه


بعد از فیلمهای پی (1998)، مرثیه ای برای یک رویا(2000) و کشتی گیر(2008)، دارن آرنوفسکی این بار با فیلم قوی سیاه ما را به باله دریاچه قو می برد. این کارگردان 41 ساله اهل نیویورک و فارغ التحصیل هاروارد، همیشه در کارهایش نشان داده که به جز تسلط به ابزارهای مدیوم سینما، داستان را روی لایه های معنایی و زیرینی پیش می برد که تماشاگر را کاملا درگیر فیلم می کند. نینا (ناتالی پورتمن) بالرینی است که بالاخره توانسته به عنوان نقش اول باله انتخاب شود. او آنقدر به کارش مسلط است که در تمرینات به راحتی از عهده اجرای قوی سپید بر می آید ولی اجرای قوی سیاه پیچیدگی هایی دارد که رسیدن به آن تمام زندگی شخصی نینا را متحول می کند.
برای من دیدن این فیلم که در بعضی سکانس ها به ژانر وحشت نزدیک می شود در سالن سینما، تجربه نفس گیری بود.

لینک تصویر
لینک تریلر

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

آتش سوزی

وقتی آدم بعد از دیدن بعضی از فیلم ها از سالن سینما بیرون می آید با خودش می گوید :"آه خدای من!..." مثل بلوتوث در سریال قهوه تلخ، البته کاملا جدی. بالاخره توانستم فیلم "آتش سوزی INCENDIES " را ببینم. محصول کانادا (ایالت کبک) و به نویسندگی یک مهاجر لبنانی تبار. زنی در وصیت نامه اش از فرزندان دوقلویش خواسته تا برای پیدا کردن پدر و برادر خود از کانادا به سرزمین مادری (جایی حوالی مرز لبنان و فلسطین) بروند، داستان آشنای جستجوی هویت و ریشه ها ولی با روایت های موازی و یک خوانش غافلگیر کننده از اسطوره ادیپ. دیدن این فیلم را به همه دوستداران فیلم های خوب توصیه می کنم.
لینک تصویر
لینک تریلر
پانوشت: سایت بی بی سی فارسی عنوان فیلم را "شعله ها" ترجمه کرده است

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

حرف های ناگفته

از التهاب ارغوانی ات پیداست
که حرف های ناگفته مرا
در آخرین لحظه آن سگ هار با تو گفته بود.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

داستان ده کلمه ای

وبلاگ لی، دومین دوره مسابقه داستان های ده کلمه ای را فراخوان کرده است. علا قمندان می توانند برای شرکت به این آدرس سر بزنند.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

مسجدی در اندونزی








در زندگی زخمهایی هست که ... اصلا ولش کن اگه بخوام خیلی خودمونی بگم کارهای خود آدم برای این که خود آدم رو دق بدن کافیه! اون از اون کتابخونه که هر بار می بینمش نمی دونم باید حرص بخورم یا ازش لذت ببرم (لینک)این هم از این مسجد که تو اندونزی ساخته شده (لینک) و باز هم مجبورم لذت دیدنش رو با احساسات دیگه تجربه کنم.احساساتی برخاسته از کمی ناسزا (بخوانید فحش های رکیک) به خود، که اگه می شه مسجد رو اینطوری طراحی کرد پس این هایی که ما طراحی کردیم چیه؟ مثلا این یکی (لینک). آخه آدم که نمی تونه همه چی رو گردن این و اون بندازه! آخه آدم ... این ... که تو ...واقعا فکر کردی...که ... ایه؟ پس ...چی؟.... هم شد ... ها؟ بابا این ... که دیگه .... نداره!...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سلام آقای شنبه زاده!

دوازده سال پیش بود یا کمی پیش تر، جشنواره های تابستانی جزیره کیش فرصتی بود برای گروه های موسیقی پاپ پایتخت تا برای اجرای برنامه بیایند با گروه کامل و تبلیغات و ... اما آن شب مرد جوانی تک و تنها در فضای باز کنار ساحل برنامه اجرا می کرد. کاری متفاوت از همه و البته ساده تر و بیاد ماندنی تر با سازی که بسیاری از تماشاچیان برای اولین بار آن را از نزدیک می دیدند: نی انبان.
چراغ های سالن شماره پنج Place des Arts که خاموش شد، دلشوره گرفتم. سالن تقریبا پر بود
. گروه سه نفره روی صحنه آمدند. نقیب شنبه زاده و حبیب مفتاح بوشهری پشت سازهای کوبه ای نشستند و سعید شنبه زاده پشت میکروفون آمد و به زبان فرانسه به حضار سلام کرد و اجرا یشان را شروع کرد.باورش سخت بود که بعد از گذشت این همه سال و تقریبا این طرف کره زمین دوباره صدای نی انبان شنبه زاده را می شنوم.
اجرا بی نقص بود و بسیار تاثیر گذار حتا برای غیر ایرانی هایی که در سالن بودند و ترکیبی بود از موسیقی های مختلف جنوب ایران شامل موسیقی کار، جشن، عزا و اعتراض. آن چه در کنار موسیقی برای من جذاب بود روش ارائه کارها بود که نشان می داد با یک گروه بین المللی طرف هستیم. شنبه زاده در فاصله بین هر دو قطعه به زبان فرانسه و فارسی در مورد سازها، ریشه تاریخی قطعه و معنی قسمت هایی از شعر توضیح می داد. البته این توضیحات گاهی با چاشنی طنز و توضیح وضعیت فعلی ایران و رویکرد حکومتی به مقوله فرهنگ همرا ه می شد و گاه از تماشاچی ها خواسته می شد تا با تکرار ترجیع بندها با گروه همراهی کنند. در آخر اجرا هم شنبه زاده سعی کرد با آنالیز صوتی "کل زدن" و آموزش آن به حضار به گفته خودش یک یادگاری برای آنها به جا بگذارد.
توزیع مناسب قطعات با تمپو های مختلف در طول اجرا، تکنوازی دیگر اعضای گروه (نقیب و حبیب) و نور پردازی مناسب طراحی شده برای هر قطعه، تماشاچی را از ابتدا تا انتها همراه نگه داشته بود. گروه شنبه زاده با وام گرفتن از یک منبع موسیقایی و فرهنگی غنی که در خانه خود درجه دو و فرعی حساب می شود، توانسته آن را حداقل در دنیا زنده نگه دارد.

* عنوان مطلب الهام گرفته شده از تابلوی "سلام آقای کوربه" اثر گوستاو کوربه نقاش قرن نوزدهم
منبع عکس

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

من یک "کاچاکچی" هستم


این که مدیری از یک استان "برخوردار" تر بیاید و در هرمزگان زمام اداره ای دولتی را در دست بگیرد چیز بی سابقه ای نیست اما به برکت گسترش عدالت، "دلسوزانی" از استان های محروم تر هم از این خوان گسترده بهره ها بردند.
- من دویست واحد مسکن مهر را در استان ... نظارت کرده ام، من مهندسان مشاور بزرگی مثل ... را آدم کرده ام...
خوشبختانه سه - چهار جلسه ای بیشتر در خدمت این عزیز برای دفاع از پروژه ای که داشتم، نبودم.

به نظر من برای فهمیدن نادرست بودن بعضی چیزها سواد آکادمیک زیادی لازم نیست، مثلا این که چون بندرعباس یک شهر ساحلی است پس یک مداد دستمان بگیریم و روی نقشه شهر یک خط به موازات لبه ساحل بکشیم که می خواهیم یک بلوار داشته باشیم! آن هم سرتاسری، از این طرف شهر تا آن طرف!

همکاری می گفت در جلسه ای با همان مدیر عزیز این موضوع را طرح کرده که جناب مهندس این بلوار شما ارتباط محله های ماهیگیر نشین را با دریا قطع کرده و عملا به زندگی آنها لطمه زده است و جواب:
- ماهیگیر؟ این ها که یک مشت قاچاقچی هستند...


کاچاکچی: قاچاقچی به گویش محلی

عکس: عبدالحسین رضوانی


۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

لبخند بزنید

"هشدار! این فروشگاه با دوربین های مداربسته کنترل می شود!"، تا حالا با جملاتی شبیه این در فروشگاه ها، بانک ها، موسسات و ... برخورد کرده اید؟ چه احساسی به شما دست داده؟

با دیدن این جمله در یکی از این مکان ها چه حسی پیدا می کنید:

لبخند بزنید، شما توی فیلم هستید!
souriez! vous êtes filmés

این جمله را در جاهایی دیده ام که برقراری امنیت با ترساندن و تحقیر کردن شهروندان کمی تفاوت دارد.

لینک تصویر

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

بیانیه جمعی از هنرمندان هرمزگان

بیانیه جمعی از هنرمندان هرمزگان با عنوان "سربریدن هنر به بهای مسند نشینی"
لینک
انعکاس در روزنامه محلی ندای هرمزگان

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

صدایی از جنوب

فقط جنوبی ها نبودند که احساس کردند کسی دارد با صدای آنها اعتراض می کند، اعتراض به در حاشیه انگاشته شدن و دیده نشدن. این را می شود از کامنت هایی که در صفحه فیس بوک برنامه گذاشته شده فهمید. ترک ها، کردها، لرها و حتا خود مرکز نشین هایی که به این تحقیر آگاهند. هر چند که بعضی ها هم او را از آداب شرکت در یک برنامه تلویزیونی به دور دیدند آنجا که همه رسانه های فارسی زبان داخلی و خارجی را به خاطر پیروی از این انگاره، "احمق" خطاب کرد.

سعید شنبه زاده، بر خلاف دیگر مدعوین برنامه پارازیت، بدون واهمه، خودش بود و از فرصتی که داشت برای دفاع از همه کسانی استفاده کرد که در ایران "شهرستانی" نامیده می شوند و این، یعنی این که نه هنری که دارند جدی است و نه محرومیتی که به آنها تحمیل شده است.

منبع عکس


پانوشت
لینک اجرای سعید شنبه زاده و حبیب مفتاح بوشهری در موزه لوور پاریس
لینک اجرای یکی از کارهای استاد قنبر راستگو توسط گروه کرونوس که شنبه زاده در این مصاحبه به آن اشاره کرد.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

آلدو روسی





این روزها همه چیز و همه کس دیجیتال است! از دانشجوی سال اول معماری تا بزرگترین دفاتر معماری برای ارائه طرح ها یشان به چیزی کمتر از آخرین نسخه به روزترین نرم افزارها، برای "ویژوال" کردن کارهایشان (یا همان رنگ و لعاب دادن خودمان!)رضایت نمی دهند. این جاست که دیدن کارهای دستی استادانی مثل آلدو روسی درست مثل دیدن فیلم "رزمناو پوتمکین" در زمانه اکران فیلم سه بعدی "آواتار" است، برای من به همان اندازه جذاب!
آلدو روسی، معمار و نظریه پرداز ایتالیایی (1931-1997) و بنیانگذار جنبش نئو راسیونالیسم است که از مهترین معماران نیمه دوم قرن بیستم به شمار می رود.
برای دیدن معرفی و تصاویر کاملتر به منبع مراجعه کنید.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

مرز هنر و ...

مرز بین هنر و پ.و.ر.ن.و گرافی کجاست؟ این پرسش این بار به بهانه نمایش عکسهای لری کلارک (Larry Clarck) به بحث این روزهای پاریس تبدیل شده است. این فیلمساز و عکاس آمریکایی را با فیلمهایی مثل Kids , Tulsa و Ken Park می شناسیم. فیلمهایی که همواره دارای مضامین و صحنه های بحث برانگیز بوده اند.
موزه هنرهای مدرن پاریس از 8 اکتبر 2010 تا 2 ژانویه 2011 میزبان عکسهای لری کلارک است که ورود به آن برای افراد زیر 18 سال ممنوع اعلام شده است. بخشی از نظرات در مورد درستی یا نادرستی اعمال شرط سنی برای بازدید از این نمایشگاه را می توانید اینجا ببینید.


برای دیدن تصویر اینجا را کلیک کنید.

پانوشت یک: بسیاری از دوستانی که به من سر می زنند، امکان دیدن تصاویر را پیدا نمی کنند ضمن پوزش از این موضوع که هنوز نمی دانم چگونه آن را رفع کنم، تا جایی که امکان داشته باشد پایین هر مطلب لینک منبع تصویر را می گذارم.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

بدون شرح


منبع عکس، اینجا

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

گوساله در بزرگراه


تصور این که سرچشمه حیات عناصر ساده ای مثل هیدروژن، کربن، اکسیژن و نیتروژن هستند که به وفور در جهان یافت می شوند، همانقدر هیجان انگیز است که زیبا. بیولوژی مدرن با کنار گذاشتن احتمال دخالت هر گونه نیروی حیاتی، توضیح می دهد که چگونه با ترکیب این عناصر ساده، ماکرومولکولهای اورگانیک ، اسیدهای آمینه، پروتئین ها و اسیدهای نوکلوئیک (دی.ان.ای و آر.ان.ای) تشکیل می شوند و همه ماجرا با واکنشهای شیمیایی بین مولکولی چه در سطح آغازین های تک سلولی و چه در سطح اورگانیسم پیشرفته ای مثل انسان، به خوبی و خوشی پیش می رود.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.او در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»

از همان کتاب های درسی دبستان شروع می کنند به آوردن دلایلی مثل خیس نشدن پرهای مرغابی در آب، زنده ماندن شتر در بیابان، میوه دادن درختان و ... . علم زیباست و دلهره آور مثل "سگ آندلسی" بونوئل. آنقدر زیباست که دیگر کسی برای اعتقاد به خدا لازم نیست احمق باشد یا خودش را به حماقت بزند. گاهی احساس می کنم درست وسط یک بزرگراه ایستاده ام.

منبع عکس، اینجا

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

پاییز

اینجا چیزهای زیادی هست که برای اولین بار تجربه می کنم. بعضی از این چیزها به طرز عجیبی زیبا هستند و زیباترین آنها پاییز است که این روزها به آرامی از کنارمان می گذرد...

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

شاخه گلی به اوزن


پیشترها که می آمدی
خیلی پیشترها را می گویم
که بیشتر می آمدی،
-غم-
گاز خطرناکی بود که از -دل-
پا می گذاشت به فرار
و لایه اوزن را می کرد
سوراخ سوراخ سوراخ.
زنده باد امروزها
زنده باد زمین سبز

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

چهل کلاغ


چهل کلاغ نشستند
شکارچی ایستاد
یک کلاغ افتاد
سی و نه کلاغ ماندند
سی ونه کلاغ کر بودند
دومی افتاد...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

شکوه علفزار


داخلی
در یک سالن انتظار با دیوارها و کفپوش سفید، چند نفر را می بینیم که روی یک نیمکت چوبی منتظر نشسته اند. آدم های منتظر در سکوت، اضطراب و انتظارشان را نشان می دهند. دری به سالن باز می شود و یک زن با یونیفورم سفید پرستاری وارد می شود. او با اشاره دست، نفر اول را که یه مرد است فرا می خواند و از همان در با خود بیرون می برد.

داخلی
مرد که روپوش و کلاه مخصوص بیماران پوشیده با همراهی پرستار روی یک تسمه نقاله دراز می کشد. تسمه نقاله به حرکت می افتد و مرد را وارد تونلی شبیه دستگاه سی تی اسکن می کند.

خارجی، روز
نمای باز از یک شهربازی شلوغ را می بینیم. هیاهوی آدم ها و صدای موزیک دستگاه ها با هم ترکیب شده است. نماهایی که از وسایل بازی می بینیم به سرعت به هم کات می شوند و به تدریج سرعت نمایش اتفاقات و کات ها سرگیجه آور می شود.

داخلی
در یک راهرو طولانی، دوربین از پشت سر پرستار، او را تعقیب می کند. در انتهای راهرو یک در می بینیم. پرستار می ایستد، رو به دوربین لبخند می زند و در را باز می کند. شدت نور بیرون آنقدر زیاد است که جز سفیدی چیزی دیده نمی شود.

خارجی، روز
از دید کسی که در حال دویدن است چمنزار سرسبزی را می بینیم با آسمان آبی. یک گله به سمت افق در حال دویدن است. در نمای بعد به گله نزدیک شده ایم. الاغ هایی که آزادانه در چمنزار می دوند. دوربین به سمت بالا کرین می کند و همزمان با تراولینگ به عقب می رود. الاغ دیگری از پایین کادر به سمت گله در حال دویدن است. با رسیدن او به گله دوربین ثابت می شود. با دور شدن گله به سمت افق، تصویر فید می شود.

پایان

پانوشت:
یک روز گرم تابستانی با دوست کارگردانم، محمد نور عزیز، همسفر بودم در یک جاده تمام ناشدنی. برای اتلاف بهینه زمان! به پیشنهاد او به ترتیب، هر کداممان یک کلمه می گفتیم و در یک زمان معین یک فیلمنامه کوتاه درباره آن در ذهن تجسم می کردیم. بعد نوبت می رسید به بازگویی آن و ضبط صدایمان در حال روایت کردن. نوشته بالا یکی از آنهایی است که تخیل کرده بودم و هنوز برایم باقی مانده حالا که فرسنگ ها از آن دوست خوب فاصله دارم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

مرگ تدریجی یک اودیسه

بعد از نوشتن مطلبی در هفته نامه هرمزگانی "ندای جوان" با موضوع نماد شهری و جایگاه آن در بندرعباس، دوستانی که دلبسته معماری اند نظرات و سوالاتی را در میان گذاشتند که بهانه ای شد برای نوشتن این پست.
در ادامه حرف هایش گفت معمار خوب تنها نیمی از معماری خوب است و نیمه دیگر کارفرماست که اهمیتش غیر قابل انکار است. از رایت مثال آورد و نقش آقای کافمن به عنوان کارفرما در شکل گیری خانه آبشار که نقطه عطفی شد در تاریخ معماری مدرن. استاد آن روز ما که دنیا دیده بود و تسلطش بر کلام و مفاهیم، قابل احترام، محبوب نبود بین ما دانشجویان که شنیده بودیم سر وسری دارد با مقامات، پس هر چه می گوید و هر طرح که می کشد مزخرف است لابد. برای آن روزهای ما که کل تجربه و دانش مان از این حرفه در یک کاغذ A4 جا می گرفت، معمار، قهرمان اودیسه واری بود که از سفر پر خطرش و جدالش با دشمنان، در انتها سربلند به دیدار پنه لوپه اش می رسید.
هنوز هم معتقدم که آن استاد عزیز اشتباه می کرد، اما این بار از این جهت که قائل شدن نقش پنجاه درصدی هم برای معمار، زیادی سخاوتمندانه است، که معماری خوب در یک سیستم خوب قابلیت بروز دارد. از ضعف در جنبه های اجرایی و فن آوری ساختمان که بگذریم، سیستم مدیریت شهری است که می تواند بستر مناسب را فراهم کند. تصمیم گیری در مورد سیمای شهری، نماها، نشانه ها و ... آنقدر مهم و تخصصی است که باید در طرح های بالادست و توسط تخصص های مختلف و بر پایه مطالعات کافی انجام شود نه بر اساس سلیقه های شخصی (حتا اگر این شخص تصادفا معمار هم باشد)، هر چند به عنوان اظهار نظر همه حق آن را دارند.
متاسفانه این روزها عباراتی مثل "کار کارشناسی"، "نخبه گرایی" و "کارگروه های تخصصی" هم مثل شعارهای "توسعه عدالت"، "مهرورزی" و "نشاط ملی" افعال معکوس در سریال برره را به ذهن می رساند. سیمای شهری بندرعباس هم مثل شهرهای دیگرمان ملغمه ای است از سلیقه های دم دستی و بساز بفروشی: یک روز آجر سه سانتی، یک روز گرانیت، یک روز شیشه و آلومینیم و روز دیگر شیروانی های سفالی از بازار ماهی فروش ها گرفته تا پشت بام آپارتمان های بلند...

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

آقای روباه شگفت انگیز


توکای مقدس مطلبی در وبلاگش نوشته است درباره برخوردش با یک راکون. تجربه مشابهی را برایش کامنت گذاشتم که آن را اینجا هم می آورم:

یک روز مثل همیشه داشتم در جنگل پشت خانه می دویدم. همین طور که از لابه لای درخت ها رد می شدم، یک مرتبه صحنه "فریز" شد. من در بین زمین و آسمان مانده بودم و جانور روبرو هم چشم در چشم من و مثل من با فیگور دویدن در هوا مانده بود درست مثل فیلم ماتریکس. دوربین درست از پشت سر من شروع به حرکت کرد و با یک "تراولینگ" 360 درجه ای بعد از نشان دادن این موقعیت دراماتیک و درخشش پوست زیبای این جانور در زیر نوری که از لابه لای شاخه ها می گذشت به جای خود برگشت. صدای محیط قطع بود و فقط صدای تپش قلب من و با یک ضرباهنگ سریعتر صدای قلب آن جانور شنیده می شد.
دل آشوبه ای آمیخته از شگفتی و ترس به من دست داد. اولین بار بود که یک روباه زنده را اینقدر از نزدیک تجربه می کردم. صحنه به حرکت افتاد و ما همزمان روی زمین فرود آمدیم و در همین لحظه تصویر درست از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شد. نیمه سمت راست روباه را نشان می داد که با سرعت از چپ به راست در حال دویدن بود و نیمه چپ، من را که با سرعت بیشتر و در خلاف جهت در حال گریختن.


۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

شهر تن تن

دیوید بوردول تئوریسین و منتقد فیلم نامدار آمریکایی و استاد دانشگاه ویسکانسین-مدیسون، بعد از بازدید از موزه تن تن در بلژیک، در وب سایتش مطلبی به نام شهر تن تن نوشته است که ترجمه بخشهایی از آن با افزوده هایی از نگاهتان می گذرد.

او معروفترین شخصیت خیالی بلژیکی در دنیاست، بسیار معروفتر از هرکول پوآرو، ولی من او را حدود شصت سال نادیده گرفته بودم. تن تن بخشی از کودکی من نبوده و تا این اواخر هیچ وقت ماجراهایش برایم جالب نبوده است ولی ناگهان به اهمیت آن پی برده ام و فهمیده ام که هرژه (ژرژ پراسپر رمی با نام هنری هرژه، نویسنده و کارتونیست بلژیکی و خالق تن تن 1983-1907 ) کارتونیست بزرگی است. در واقع به نظرم کاری که او انجام می دهد آن است که سینما را قابل فهم می کند.

"من از سینمای رایج ابزار دکوپاژش را برداشت کرده ام، همین که یک شخصیت اهمیت پیدا می کند، آن چه انجام می دهد را نشان می دهید. شات ها را تغییر می دهید و یک صحنه واحد را از فاصله بسیار دور و بسیار نزدیک نشان می دهید. هرژه 1939 "

بیشتر منتقدان هرژه می گویند که او یک خوره فیلم بوده و خیلی از موقعیت ها را از روی فیلم های دهه های 1920 و 1930 کشیده است. مانند سینمای هالیوودی، داستان های او جذاب ترین تکنیک ها را در خدمت قصه گویی روان به کار گیرد. وقتی آدم داستانهایش را می خواند، به غنی بودن شگفت انگیز تصویر سازی آنها پی می برد. وقتی به تصویرها به عنوان تصویر نگاه می کنید می بینید که چطور ترکیب بندی و رنگ و جزئیات، به نرمی روایت را پیش می برد. هرژه کاملا به اهمیت تصویر سازی درخشانش آگاه بود ولی آن را در خدمت روایت بزرگتری می دید. او می گوید :" من سعی نمی کنم تا فقط قصه ای بگویم، بلکه مهمتر از آن سعی می کنم تا قصه ای بگویم. تفاوت ظریفی بین این دو وجود دارد."

در اینجا نگاهی می اندازیم به تصویر سازی صحنه ای در کتاب راز اسب شاخدار (تصویر بالا از چپ به راست):
در این صحنه جیب تامپسون و تامسون (در نسخه اصلی و ترجمه فارسی: دوپوند و دوپوند) را در خیابان زده اند. هرژه در این تصاویر جزئیات پیش زمینه را حذف کرده است تا نگاه را روی بازی گرافیکی شخصیت های مشکی پوش متمرکز کند. در تصویر دوم زاویه ایستادن شخصیت نسبت به کادر، عکس تصویر اول است و این بازی در تصویر یکی مانده به آخر تکرار می شود. تصویر سوم بالا با آخرین تصویر قرینه سازی شده است. در این بین و در گفتگوی بین دو کارآگاه (شخصیت های مشکی پوش)، عصاها و دست به دست شدنشان، تنوع ظریفی در ترکیب بندی ایجاد کرده است. تمام این شوخی های تصویری بر پایه یک اصل وجودی دو شخصیت بنا شده است: تامپسون و تامسون در تمام رفتار و گفتارشان قرینه یکدیگرند.

این مطلب در هفته نامه ندای جوان مورخ 30 مرداد 1389 به چاپ رسیده است.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

کلاه و خرگوش



به بهانه نقد "سیاورشن" عزیز بر کار جدید "محسن آزادبخش"

سیاورشن عزیز، بیشتر از محسن خوشحالم که دوستی مثل تو دلسوزانه به جای "لایک" های دم دستی "فیس بوک"ی، فضای نقد را زنده نگه می دارد. با تو هم سودایم در جهانی شدن صدایی از اینجا، که انتهای کوچه بن بست است انگار. هر چند برای من هر کنش فرهنگی و هنری در این سرمای "ناجوانمردانه" زمستان، جای بسی "کی کنگ" و "سر کنگی" دارد، خواه صدای اعتراض محجوبانه ای باشد از محله سیدکامل که از حنجره و ساز محسن می شنوم، خواه چاپ نشریه و برگزاری نمایشگاه و خواه عزم شگفت انگیز بچه های "زمین پاک" در زدودن رد پای نادانی ما از دامن مام زمین.
با همه احترامی که برای معروف ترهای موسیقی پاپ خودمان قائلم و با این که صدایشان گاهی موسیقی متن خانه ماست، به عنوان یک شنونده "عام" نتوانسته ام به جز استثنائاتی، کارهایشان را از آنچه به عنوان موزیک "سر هیشی" در خاطرم مانده "
جدی تر" تشخیص دهم. با این تفاوت که دیروزترها شنیدنشان با اضطراب یورش برادران کمیته همراه بود به خانه هایمان در گرماگرم مراسم فرهنگی - معنوی! و امروز با احساس غرور که صدای همشهری هایمان از رسانه ملی پخش می شود. چرایش را نمی دانم چرا که چیزی از آن نمی دانم ولی بدیهی است وقتی به سراغ دنیا می رویم برای دیده شدن، می پرسند چه آورده اید از سرزمینتان؟ ساده است چیزی نشانشان دهیم که انتظار دیدنش را دارند، با همان فرم و همان کلیشه ها و همان موتیف ها. ساده است دست در انبان کنیم و چیزی رو کنیم که آنها خود دارند، با کیفیت ترش را و "اوریجینال"ش را. اما راه سومی هم می تواند باشد یعنی دست در کلاه ببریم و یک خرگوش سفید و زنده بگذاریم روی میز. آن وقت است که حیرت زده از جا بلند می شوند برای دیدن چیزی که نه خود دارند و نه حتا فکرش را می کردند که در کلاه ما پنهان باشد. چیزی که هم مهر دیروز ما رویش باشد و هم به زبان امروز سخن بگوید. آن وقت است که دیده می شویم در دنیا.
و حالا "محسن" را داریم با قبایی که برایش دوخته ایم و سرنوشتی که برایش نوشته ایم، که حق ماست شاید و حق اوست حتما تا صدای بغض ما باشد، صدای محرومیت مان و صدای دیده نشدنمان در مملکت خودمان. حالا "محسن" را داریم و این امید که او نام ما را ببرد به دورترها، روزی که دنیا او را ببیند و ما را که پشت سر او ایستاده ایم با نیاکانمان. حالا "محسن" را داریم، مباد که او نیز بسوزد در سرمای "ناجوانمردانه" این دیار همیشه تابستان. حالا "محسن" را داریم...

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

ما همه خوبیم

به بهانه طرح موضوع "امنیت" در فضای مجازی بندرعباس

در زندگی خاطراتی هست که مثل نقش بر سنگ خارا می ماند و به یاد آورده می شود. گرگ و میش یک روز پاییزی بود و برای قشم، خنکای بهار بود که به سر و صورت می خورد. صدای موتورسیکلت در خیابان آن روزهای جزیره که هنوز آزاد نشده بود از قید بکر بودن و من که روی باک موتور به پدر تکیه داشتم. تقریبا هم سن این روزهای پسرم بودم، کمی بیش از پنج سال. هم سن این روزهای او که نه در اسباب بازی هایش تفنگ و شمشیر هست و نه در کارتون هایش بتمن و اسپایدرمن، مبادا که خشونت طبع لطیفش را بیازارد. به میدان اصلی شهر نزدیک می شدیم و تا کودکستان چیزی نمانده بود. این اواخر خیلی کم گذرم به قشم افتاد ولی همیشه از کنار آن میدان رد شدم. آن درخت دیگر در میدان نبود. آن درخت با شاخه های تنومند در آن هوای گرگ و میش پاییزی. تلاش پدر بیهوده بود. دیگر برای تغییر مسیر دیر شده بود. من او را دیدم. آن چیز را دیدم که با نسیم به آرامی تاب می خورد. آویزان شده از شاخه درخت با سری فرو افتاده. می گفتند افغانی بوده. دزدی کرده و آدم کشته. چه خوب! پس از ما نبوده. سارقان بانک هم ...ی بودند. چه خوب! پس محلی نبوده اند و همین طور سارقان طلافروشی خیابان ... و گروگان گیران کودک ... .
ولی تو برادر من، تو را که می شناسم. تو از همان هوایی تنفس می کنی که من، به همان گویشی حرف می زنی که من و در همان محله ای زندگی می کنی که "روزگاری" من. روزگاری که هنوز محله های گلشهر و زیبا شهر و ... شهر نبود و همه در خانه هایشان حق "حیاط" داشتند. همان حیاطی که اگر کمی درش باز می ماند، تو می آمدی کفش های ما را و حتی لباس هایمان را از روی بند رخت می دزدیدی. همان حیاطی که اگر شاخه درخت مان کمی از روی دیوار به کوچه سرک می کشید دیگر میوه هایش نصیب مان نمی شد. آه! چقدر تو خوب بودی برادر! و چقدر بی آزار. نه تفنگ داشتی و نه ساطور. حتا به چاقوی میوه خوری هم نیاز نداشتی. تنها نیازت یک "کپره" بود و یک "تنبان" و کمی پول تا با آن بروی چند ساعتی خودت را فراموش کنی.
ولی روزگار عوض شد برادر. ما "پیشرفت" کردیم و تو جا ماندی. بله تو راست می گویی، تو هم کمی سهم داشتی در آن پول نفت که خرج ما شد تا چند کلاس بیشتر از تو بخوانیم. آخر می دانی، دیگر بوی فاضلاب روان در آن محله ها قابل تحمل نبود برای ما. آن خانه های درب و داغان، کوچه های خاکی پر پیچ و خم که پشت هر پیچ و خمش تو ایستاده بودی یا نشسته بودی، در حال چرت زدن. نه! در شان ما نبود. پس دعا کردیم به درگاه خداوند و چه زود دعایمان مستجاب شد، برادر! و خداوند مسوولان را فرستاد با طرح های ضربتی و بسازبفروش ها را با بیل و کلنگ، که بشارتمان دادند به "توسعه" شهر در زمین های بکر! و بنگاه های املاک را فرستاد که تنذیرمان دادند به سکنا گزیدن در محله های کودکی و چشممان را گشودند به پیشرفت درمحله های جدید، که هرسال دو برابر می شد قیمت آن و فاصله تو از توسعه. "توسعه پایدار"؟ چه می گویی برادر این حرف ها مال کتاب هاست و از در کلاس های دانشگاه هم آن طرف تر نمی رود. به "بهبود کسب و کار" تو که نمی شود روبان زد و آن را افتتاح کرد. با تلاش برای "ارتقا سطح فرهنگی" تو که نمی شود عکس گرفت و توی روزنامه چاپ کرد. بهسازی محله های فرسوده زمان می خواهد برادر! برنامه می خواهد. که هیچ کدام در حوصله این شتاب "پیشرفت" نبوده و نیست وقتی این همه زمین های دست نخورده هست در حوالی شهر. جواب نسل جدید را چه کسی می دهد؟ ما که نمی توانیم بیاییم همسایه شما بشویم برادر. بچه هایمان هم حرف های هم را نمی فهمند. راستی بچه هایتان هنوز گویش بندری دارند؟
تو جا ماندی برادر! تقصیر کسی نیست. ما همه خوبیم. این بار که به سراغم آمدی با ساطور، کیفم را می دهم با موبایل و ساعت فقط قبل از رفتنت بگذار کمی بغلت کنم برادر! تو هنوز بوی فاضلاب کوچه های کودکی ام را می دهی...وقتی با موتور سیکلت از من دور می شوی برایت دست تکان می دهم. ما همه خوبیم برادر! ما همه خوبیم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

و اینک کاپولا-02


فرانسیس فورد کاپولا به همراه اسکورسیزی، اسپیلبرگ، لوکاس و دی پالما، از نسل جوانان با استعداد و عشق سینمایی بودند که در دهه هفتاد میلادی، سیستم استودیوهای هالیوودی را در اقبال عمومی و گسترده به فیلم های خود غرق کردند. آنها دارای قدرتی شدند که هیچ کارگردان دیگری تا آن زمان به دست نیاورده بود. فرانسیس فورد کاپولا توانست خود را به عنوان خالق اسطوره پدر خوانده و تصویر متافیزیکی اینک آخرالزمان معرفی کند. نسل جوان آن روزها از تصاویر او برای بسیج علیه جنگ ویتنام استفاده می کرد. بعد از این بود که استودیوها به این جوان ایتالیایی-آمریکایی اعتماد کردند. جوانی که شیفته عصر طلایی هالیوود بود و می دانست چگونه شکوه توام با جسارت آن را احیا کند و چگونه بازیگران بزرگی مثل براندو، پاچینو و دنیرو را کارگردانی کند. کاپولا بعد از ده سال کارگردانی همه چیز را به دست آورد: بیشترین موفقیت درفروش فیلم ها، جوایز اسکار و دو نخل طلای کن. تنها کاری که باقی مانده بود تحقق رویای آرمانی اش بود، تاسیس یک استودیو در سانفرانسیسکو به نام استودیو زئوتروپ و به دنبال آن ساخت متناوب فیلم های شخصی مانند غیر خودی ها و میزانسن های باشکوه در فیلم های سفارشی مثل پگی سو ازدواج کرد و دراکولا.
فرانسیس فورد در 7 آوریل 1939 دردیترویت میشیگان، در خانواده ای ایتالیایی-آمریکایی به دنیا آمد. او یک برادر بزرگتر به نام آگوست و یک خواهر کوچکتر به نام تالیا داشت که بعد ها نقش تالیا شایر را در فیلم پدرخوانده بازی کرد. سفرهای کاری پدر که نوازنده فلوت و رهبر ارکستر بود، خانواده را مجبور به تغییر مکان های مکرر می کرد تا این که بالاخره در نیویورک ساکن شدند. بیماری فرانسیس در سن 9 سالگی، باعث شد یک سال کامل بستری شود. او که نیمه فلج و در قرنطینه بود، خود را با یک پروژکتور هشت میلیمتری، تعدادی عروسک خیمه شب بازی و یک تلویزیون سرگرم می کرد. اشتیاق او ابتدا بین تئاتر و سینما در نوسان بود. در سال 1960 در رشته هنرهای نمایشی از دانشگاه هوفسترا نیویورک فارغ التحصیل شد و سپس در دانشگاه UCLA در لس آنجلس به تحصیل سینما پرداخت.
آشنایی با راجر کورمن و دستیاری او فرانسیس را وارد دنیای سینمای حرفه ای کرد. او در سن 24 سالگی اولین فیلم بلندش را با نام جنون 13 در نه روز کارگردانی کرد و سه سال بعد با فیلم تو دیگه بزرگ شدی نماینده آمریکا در جشنواره کن بود. کاپولا در سال 1971 نخستین جایزه اسکارش را برای فیلمنامه فیلم پاتون به دست آورد، اما برای یک شهرت تمام عیار یک سال دیگر مانده بود وقتی که موفقیت فیلم پدرخوانده همه را غافلگیر و شگفت زده کرد. او با این فیلم توانست جایگاه خود را در صنعت سینما به عنوان پدر خوانده نسل جدید کارگردانان تثبیت کند و جایزه اسکار بهترین فیلم را از آن خود نماید. موفقیتی که دو سال بعد با پدرخوانده2 تکرار شد. فرانسیس در سال 1976 فیلمبرداری پروژه جاه طلبانه اش را در فیلیپین شروع کرد و بعد از یک سال کار فشرده، با یک میلیون فوت فیلم که حاصل دویست و پنجاه ساعت فیلمبرداری بود به سانفرانسیسکو برگشت تا مراحل پس از تولید فیلم اینک آخر الزمان را انجام دهد. فیلمی که نخل طلای کن را درسال 1979 برای دومین بار نصیب او کرد و با یک تدوین جدید در سال 2001 نیز در این جشنواره اکران شد. او اولین نخل طلایش را در سال 1974 با فیلم مکالمه دریافت کرده بود. کاپولا در سال 1980 استودیو زئوتروپ را در لس آنجلس پایه گذاری کرد و فیلم از صمیم قلب را به طور کامل در آن ساخت. او در ابتدای دهه 90 با ساخت پدرخوانده3، سه گانه پدرخوانده را تکمیل کرد. این فیلم نیز مانند دو نسخه پیشین در روز کریسمس اکران شد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

و اینک کاپولا-01


در دنیای سینما کارگردانانی هستند که موفقیت در گیشه و جشنواره را با هم بدست می آورند. فیلمهای آنها، هم از نظر ساختار و تکنیک و هم از نظر محتوا و لایه های معنایی در خور تحسینند، از این جهت است که تبدیل به آثار کلاسیک سینما می شوند. فرانسیس فورد کاپولا از آنها کارگردانهاست که با فیلم های سه گانه پدرخوانده و اینک آخرالزمان به اوج رسید. مجله سینمایی کایه دو سینما با همکاری لوموند کتابی درباره این کارگردان و آثارش چاپ کرده است که نگاهی اجمالی به پدیده ای به نام کاپولا دارد. استفان دلورم نویسنده این کتاب، از سال 2000 عضو گروه نویسندگان کایه دو سینماست و از سال 2003 در گروه انتخاب کننده دو هفته با کارگردانان جشنواره کن عضویت دارد. بخشهایی از این کتاب را انتخاب و ترجمه کرده ام که در هفته نامه ندای جوان تاریخ 9 مرداد 1389 به چاپ رسید. در پست بعدی این متن را در اینجا می آورم.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

در جستجوی فضای از دست رفته





در طرح های معماری که با دانشجویان در بندرعباس تجربه می کردیم، یکی از موضوعات مهمی که همیشه مورد بحث قرار می گرفت، توجه به خلق فضاهای شهری توسط پروژه مورد نظر بود. این که چگونه یک توده ساختمانی، حوزه بلافصل شهری خود را سامان می داد به اندازه معماری خود آن بنا، ملاک موفقیت پروژه معرفی می شد.
اعتراف می کنم که در زمان طرح آن مباحث، هیچ گاه نقش این فضاهای نامرئی را تجربه نکرده بودم. فضاهای باز و قابل انعطافی که با پذیرش خیل جمعیت در جشنواره های شهری، مرئی و قابل لمس می شوند. شاید علت بیگانه بودن ما با این مفهوم ساده این باشد که تنها فستیوال شهری رسمی در ایران، دسته های عزاداری است که بعد از حرکت در خیابان به مسجد یا حسینیه ختم می شود. ظاهرا چیزی به اسم شادی عمومی در فرهنگ رسمی حاکم، پذیرفته شده نیست.
زندگی در مونترال که میزبان خستگی ناپذیر جشنواره های تابستانی است، برای من فرصتی برای تجربه این موضوع است. مرکز اصلی برپایی این جشنواره ها در فضاهای پیرامونی بناهای فرهنگی شهر است که میدان هنر (Place- des- Arts) خوانده می شود. جشنواره هایی فرهنگی هنری که به لطف اسپانسرهای مالی، شرکت در آن ها برای همه مردم شهر رایگان است. جایی که مردم تجربه اجراهای زنده را در زیر آسمان شهر جشن می گیرند.







۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

موزه هنرهای زیبای مونترال





موزه هنرهای زیبای مونترال

آرشیتکت: موشه سفدی
موقعیت: مونترال، کبک، کانادا
تاریخ: 1991


برای دوستداران معماری، قدم زدن در پروژه معمارانی که همیشه نام و عکسی در کتاب یا اینترنت بوده اند تجربه ای هیجان انگیز است. موشه سفدی یکی از آن نام هاست که در شهر مونترال آثار قابل تاملی به جا گذاشته است. موزه هنرهای زیبای این شهر که ترکیبی از ساختمان های مرمت شده تاریخی و بنای ساخته شده در دهه نود است، در کنار نمایشگاه های موقت، در نمایشگاه های دائمی خود سیر هنرهای تجسمی را از قرن شانزدهم تا قرن بیستم معرفی می کند. بازدید از این موزه غیر از بخش نمایشگاه های موقت، رایگان است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

موزه محیط زیست مونترال






سال 1967 یعنی زمانی که مونترال هنوز بزرگترین و مهمترین شهر کانادا بود، به عنوان محل برگزاری نمایشگاه جهانی انتخاب شد. غرفه ایالات متحده آمریکا که خود به خوبی پیشرفت فن آوری این کشور را معرفی می کرد توسط "باکمینیستر فولر" طراحی گردید. این گنبد ژئودزیک با 62 متر ارتفاع، در حین عملیات بازسازی در سال 1976 دچار آتش سوزی شد و پوشش آکریلیک آن از بین رفت تا این که در سال 1995 و با نام "بیوسفر" به موزه محیط زیست تبدیل شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

کتابخانه و آرشیو ملی کبک





کتابخانه و آرشیو ملی کبک
مونترال، کبک، کانادا

یا به قول خودشان "گراند بیبلیوتک" یکی از جاهایی است که سر زدن به آن، عادت هفتگی خانواده ما شده است و قبل از هرچی
ز انبوه مردمی که از رده های سنی مختلف می آیند و گاه پشت درهای آن منتظر باز شدنش می مانند توجه مان را جلب می کند. معماری ساده و شفاف آن با مصالح شیشه و بتن نمایان، فضاهای راحت و دلنشینی را خلق کرده که کمی با تصور سنتی ما از کتابخانه تفاوت دارد و هر بار افسوس می خورم که چرا زودتر با چنین برداشت نوآورانه ای از کتابخانه آشنا نبوده ام.
کتابخانه و آرشیو ملی کبک در مونترال مانند یک سوپرمارکت بزرگ با مخازن باز است که مراجعین می توانند همه کارها را خودشان به صورت سلف سرویس انجام دهند: جستجو، رزرو پست های مالتی مدیا و اینترنت، امانت گرفتن و بازگرداندن کتاب و سی دی...