۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

شکوه علفزار


داخلی
در یک سالن انتظار با دیوارها و کفپوش سفید، چند نفر را می بینیم که روی یک نیمکت چوبی منتظر نشسته اند. آدم های منتظر در سکوت، اضطراب و انتظارشان را نشان می دهند. دری به سالن باز می شود و یک زن با یونیفورم سفید پرستاری وارد می شود. او با اشاره دست، نفر اول را که یه مرد است فرا می خواند و از همان در با خود بیرون می برد.

داخلی
مرد که روپوش و کلاه مخصوص بیماران پوشیده با همراهی پرستار روی یک تسمه نقاله دراز می کشد. تسمه نقاله به حرکت می افتد و مرد را وارد تونلی شبیه دستگاه سی تی اسکن می کند.

خارجی، روز
نمای باز از یک شهربازی شلوغ را می بینیم. هیاهوی آدم ها و صدای موزیک دستگاه ها با هم ترکیب شده است. نماهایی که از وسایل بازی می بینیم به سرعت به هم کات می شوند و به تدریج سرعت نمایش اتفاقات و کات ها سرگیجه آور می شود.

داخلی
در یک راهرو طولانی، دوربین از پشت سر پرستار، او را تعقیب می کند. در انتهای راهرو یک در می بینیم. پرستار می ایستد، رو به دوربین لبخند می زند و در را باز می کند. شدت نور بیرون آنقدر زیاد است که جز سفیدی چیزی دیده نمی شود.

خارجی، روز
از دید کسی که در حال دویدن است چمنزار سرسبزی را می بینیم با آسمان آبی. یک گله به سمت افق در حال دویدن است. در نمای بعد به گله نزدیک شده ایم. الاغ هایی که آزادانه در چمنزار می دوند. دوربین به سمت بالا کرین می کند و همزمان با تراولینگ به عقب می رود. الاغ دیگری از پایین کادر به سمت گله در حال دویدن است. با رسیدن او به گله دوربین ثابت می شود. با دور شدن گله به سمت افق، تصویر فید می شود.

پایان

پانوشت:
یک روز گرم تابستانی با دوست کارگردانم، محمد نور عزیز، همسفر بودم در یک جاده تمام ناشدنی. برای اتلاف بهینه زمان! به پیشنهاد او به ترتیب، هر کداممان یک کلمه می گفتیم و در یک زمان معین یک فیلمنامه کوتاه درباره آن در ذهن تجسم می کردیم. بعد نوبت می رسید به بازگویی آن و ضبط صدایمان در حال روایت کردن. نوشته بالا یکی از آنهایی است که تخیل کرده بودم و هنوز برایم باقی مانده حالا که فرسنگ ها از آن دوست خوب فاصله دارم.

۹ نظر:

لاتیدان گفت...

سلام
به قول امین پور عزیز:
این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
باسلام وآرزوی طول عمر
که زمانه این زمان می دهد...
خداراشکر که بد فهمیده اید! وکاش همه بد فهمی ها مثل بد فهمی شما بود.
مطلب مورد نظر من به هیچ وجه کنایه ای به جناب عالی نداشت.ان رابه عمد مبهم نوشتم برای این که مخاطب اصلی بفهمد و بس که نمی دانم چی شد.
من مدت هاست که مطبوعات محلی و کشوری نمی خوانم واز فضای آن ها هم دور هستم
شما هم اگر زحمتی نیست و امکان دارد مطالبی را که قلمی می کنید در وب هم بذاریدکهامثال من محروم نباشند
دعاگوی وجود شما هستم
محمد ذاکری

لی گفت...

سلام
از آن طرح ها بود که آم دوست داره ادامه پیدا کنه ... رهائی ذهن یک انسان از شلوغی های زندگی مدرن
یاد فیلم (( درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش )) افتادم . چقدر صحنه های درخشان داره .

رضا شبگرد گفت...

سرگرمی خوبیه پس با کارگردانی آشنایی دارید

مریم منصوری گفت...

مسعود عزیز!
این روزها وبلاگت رنگی تر، صمیمی تر و مهمان دوست تر شده.
پیروز باشی

هیچکس گفت...

سلام.خوشمان آمد.باز هم تصویر پردازیها خوب بود.دلم هوای اون چمنزار رو کرد.

محی گفت...

بسیار زیبا

محی گفت...

بسیار زیبا

محی گفت...

بسیار زیبا

دلفین گفت...

سلام خسته نباشید کار جالب و زیبایی