۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

کلاه و خرگوش



به بهانه نقد "سیاورشن" عزیز بر کار جدید "محسن آزادبخش"

سیاورشن عزیز، بیشتر از محسن خوشحالم که دوستی مثل تو دلسوزانه به جای "لایک" های دم دستی "فیس بوک"ی، فضای نقد را زنده نگه می دارد. با تو هم سودایم در جهانی شدن صدایی از اینجا، که انتهای کوچه بن بست است انگار. هر چند برای من هر کنش فرهنگی و هنری در این سرمای "ناجوانمردانه" زمستان، جای بسی "کی کنگ" و "سر کنگی" دارد، خواه صدای اعتراض محجوبانه ای باشد از محله سیدکامل که از حنجره و ساز محسن می شنوم، خواه چاپ نشریه و برگزاری نمایشگاه و خواه عزم شگفت انگیز بچه های "زمین پاک" در زدودن رد پای نادانی ما از دامن مام زمین.
با همه احترامی که برای معروف ترهای موسیقی پاپ خودمان قائلم و با این که صدایشان گاهی موسیقی متن خانه ماست، به عنوان یک شنونده "عام" نتوانسته ام به جز استثنائاتی، کارهایشان را از آنچه به عنوان موزیک "سر هیشی" در خاطرم مانده "
جدی تر" تشخیص دهم. با این تفاوت که دیروزترها شنیدنشان با اضطراب یورش برادران کمیته همراه بود به خانه هایمان در گرماگرم مراسم فرهنگی - معنوی! و امروز با احساس غرور که صدای همشهری هایمان از رسانه ملی پخش می شود. چرایش را نمی دانم چرا که چیزی از آن نمی دانم ولی بدیهی است وقتی به سراغ دنیا می رویم برای دیده شدن، می پرسند چه آورده اید از سرزمینتان؟ ساده است چیزی نشانشان دهیم که انتظار دیدنش را دارند، با همان فرم و همان کلیشه ها و همان موتیف ها. ساده است دست در انبان کنیم و چیزی رو کنیم که آنها خود دارند، با کیفیت ترش را و "اوریجینال"ش را. اما راه سومی هم می تواند باشد یعنی دست در کلاه ببریم و یک خرگوش سفید و زنده بگذاریم روی میز. آن وقت است که حیرت زده از جا بلند می شوند برای دیدن چیزی که نه خود دارند و نه حتا فکرش را می کردند که در کلاه ما پنهان باشد. چیزی که هم مهر دیروز ما رویش باشد و هم به زبان امروز سخن بگوید. آن وقت است که دیده می شویم در دنیا.
و حالا "محسن" را داریم با قبایی که برایش دوخته ایم و سرنوشتی که برایش نوشته ایم، که حق ماست شاید و حق اوست حتما تا صدای بغض ما باشد، صدای محرومیت مان و صدای دیده نشدنمان در مملکت خودمان. حالا "محسن" را داریم و این امید که او نام ما را ببرد به دورترها، روزی که دنیا او را ببیند و ما را که پشت سر او ایستاده ایم با نیاکانمان. حالا "محسن" را داریم، مباد که او نیز بسوزد در سرمای "ناجوانمردانه" این دیار همیشه تابستان. حالا "محسن" را داریم...

۶ نظر:

حسن بردال گفت...

سپاس مسعود عزیز، با نظرت موافقم

سیاورشن گفت...

سپاس مسعود عزیز...
من فکر می کنم محسن باید از این پس به فکر رونمایی از این خرگوش سفید زنده باشد...

گن جیش کک گفت...

موافقم به شرط اینکه هیجان زده نشویم.
انرژی سرشار دارند این آدم ها .هیجان زده که می شویم .
محسن ها از دست می روند تا هیجان ما را با تکرارخودشان حفظ کنند .

بهشب گفت...

صدا و کارهای محسن را دوست دارم.خوبی این خواننده این است که از لاک موسیقی در آمده و با دوستان دیگر هنرها هم ارتباط برقرار می کند که این می تواند در کارهایش تاثیر بگذرارد.برایش آرزوی موفقیت دارم.و ممنون از حمایت همیشگی شما

مریم منصوری گفت...

دغدغه به جایی است.
تشبیه دلچسبی بود.
ممنون

لی گفت...

سپاس از شما دوست عزیز
پیام تبریکتون به مناسبت روز وبلاگ رو توی فیس بوک دیدم . البته از ایمیلم متوجه شدم در فیس بوک پیغام گذاشتید . فعلا به خاطر نزدیکی به روز قدس امکان وارد شدن به فیس بوک نیست .
به هر حال یک دنیا ممنون از لطفتون .